چهار ماه گذشت
بعد از عید وقتی با بابا علیرضا برگشتیم ابادان دیگه حالت تهوع ام خوب شده بود حالا دیگه کم کم روزای اروم تر رو با هم تجربه میکردیم.بیست و دو هفته گذشته بود که یه روز یه پای کوچولو توی دلم یه لگد زد و با این کارش خواست بهم بگه مامان خانم من اینجام کنارت و از همه بهت نزدیکتر.توی شهر غریب شدی مونس تنهایی هام صبح تا شب باهات حرف میزدم واسه اومدنت نقشه میکشیدم.اون ماه یکی از بهترین ماههای بارداریم بود. کوچولوی من ما روزای خوب وروزای سخت رو باهم گذروندیم پس هیچ وقت تنهام نزار.اگه یه روز مامان نبود اینارو بخون و روزای باهم بودنمون رو یاد کن ...
نویسنده :
مامان سمین
3:55