عرفانعرفان، تا این لحظه: 10 سال و 8 ماه و 11 روز سن داره
مامان سمینمامان سمین، تا این لحظه: 37 سال و 3 ماه و 14 روز سن داره
بابا علیرضابابا علیرضا، تا این لحظه: 40 سال و 7 ماه و 2 روز سن داره

عرفان مامان

چهار ماه گذشت

  بعد از عید وقتی با بابا علیرضا برگشتیم ابادان دیگه حالت تهوع ام خوب شده بود حالا دیگه کم کم روزای اروم تر رو با هم تجربه میکردیم.بیست و دو هفته گذشته بود که یه روز یه پای کوچولو توی دلم یه لگد زد و با این کارش خواست بهم بگه مامان خانم من اینجام کنارت و از همه بهت نزدیکتر.توی شهر غریب شدی مونس تنهایی هام صبح تا شب باهات حرف میزدم  واسه اومدنت نقشه میکشیدم.اون ماه یکی از بهترین ماههای بارداریم بود. کوچولوی من ما روزای خوب وروزای سخت رو باهم گذروندیم پس هیچ وقت تنهام نزار.اگه یه روز مامان نبود اینارو بخون و روزای باهم بودنمون رو یاد کن       ...
16 خرداد 1393

اولین دیدار

پسر قشنگم بعد از مثبت شدن تست بارداری من رفتم تهران تقریبا همه میدونستن که تو وارد جمع خانواده ما شدی.همه خوشحال بودن چون تو اولین نوه بودی واونا این تجربه شیرین رو نداشتن.وقتی منو مامان جونی رفتیم سونو وبرای اولین بار دیدمت تو فقط یه امبولی 6 هفته ای بودی ولی از همون لحظه من واسه هر دوتامون کلی نقشه کشیدم.26 دی ماه من برای اولین بار با تو تولدم رو جشن گرفتم.عزیزه مامان از اینکه خدا تورو بهم داده بود تا خوشبختی من کامل بشه احساس غرور میکردم .ما خیلی دوستت داریم عرفان قشنگم                                            &n...
16 خرداد 1393

اولین چشمک ستاره زندگیم

روز دهم دی ماه بود که با یه بی بی چک ورودت رو به این دنیا فهمیدم هنوز چهارماه بیشتر از عروسی منو بابا علیرضا نگذشته بود خبر غیرمنتظره ای بود ولی بابا رو بیشتر شوکه کرد.به محض فهمیدن به خاله زری زنگ زدم و اول تولدشو تبریک گفتم وبعد خبر خاله شدنش رو بهش دادم.اونروز از خوشحالی کلی گریه کردم من داشتم مامان میشدم وباور نداشتم احساس میکردم هنوز از عهده اش برنمیام                                                    ...
15 خرداد 1393

درد دل مادرانه

عزیز دل مامان من این وبلاگ رو واسه تو بهترینم درست کردم تا وقتی بزرگ شدی بدونی مامان از لحظه به لحظه با تو بودن لذت برده.الان تو توی ده ماهگی هستی و کلی واسه منو بابا شیرین کاری میکنی البته گاهی وقتا خراب کاری هم چاشنیشه.از این به بعد باید شبا بعد از خوابیدنت بیام واسه تو جیگر مامان خاطراتتو بنویسم که البته از روزی که فهمیدم تو اومدی وتوی دلم جاگرفتی تا لحظه به لحظه بزرگ شدنت.تو بهترین هدیه خدا به من هستی عرفانم
14 خرداد 1393