نازنینم
امروز یکی از بدترین روزای زندگیم بود
پسرم الان از ازمایشگاه برگشتیم اخه دکتر برات ازمایش تیروئید نوشته بود.امروز یکی از بدترین روزای زندگیم بود وثتی برای اولین بار بردمت دکترو اون ازمایش لعنتی.چند تا پرستار سعی کردن ازت خون بگیرن ولی نمیتونستن میگفتن رگت ضعیفه.مادری قربونت بره انقدر گریه کردی وانقدر گریه کردم تا منو از اتاق نمونه گیری بیرون کردن وخودشون دست بکار شدن.
یک ساعت لعنتی به اندازه یه عمر گذشت امروز فهمیدم من واقعا تنهام راستش تا الان همیشه مامانجونی میبردت واکسن و دکتر واین اولین تجربه من بود.همه یه جور بهم نگاه میکردن که انگار دیوونه ام ولی من با تمام وجود درد رو احساس میکردم.قربون دستای کوچولوت بشم که سوراخ سوراخش کردن.ادم سنگ بشه مادر نشه واقعا سخته.
وقتی یه خانم مسن اومد جلوم وگفت وقتی بزرگ شدو رفت دنبال زندگیش ویه سر هم بهت نزد به این روزات دل میسوزونی یه لحظه فکر کردم وبا خودم گفتم مگه مادر من دلش میسوزه که منو بزرگ کرده که من دلم بسوزه اصلا مگه ادم واسه بزرگ کردن پاره ی تنش چشم داشتی داره؟ اگه یه روز منو فراموش کنی من لحظه ای از کرده هام پشیمون نمیشم.تو از وجود منی پسر منی تو همه چیزو همه کس منی من با تو کامل شدم من با تو رشد کردم با تو ام که زنده ام لحظه ای شک نکن....
تا ابد دوستت دارم عرفانم